باران که میبارد...
تمام شهر پر از فریاد من است
که می گویم : من" تنها " نیستم ؛ تنها منتظرم!
گرچه آنکه عوض شدنش بعید است... عوضی شدنش قطعی است!
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
کفشی که بندش را خودش میبندد | 1 | 94 | vahidabasi |
پاسخ به سوالات شما | 0 | 270 | donyayeazoleh |
استاتوس های طنز و خنده دار فیسبوک | 1 | 552 | nafs19 |
طنز مثلا الکی... | 1 | 482 | nafs19 |
مپ وار و فارمینگ ( منابع ) تان هال 8شت | 0 | 334 | admin |
گاهی وقتی … | 0 | 559 | forum-admin |
غصه مرا خورد … | 0 | 423 | forum-admin |
اوج قصه … | 0 | 363 | forum-admin |
دوستَــــت دارم | 0 | 583 | forum-admin |
کَـــــر شدم !!! | 0 | 419 | forum-admin |
باران که میبارد...
تمام شهر پر از فریاد من است
که می گویم : من" تنها " نیستم ؛ تنها منتظرم!
گرچه آنکه عوض شدنش بعید است... عوضی شدنش قطعی است!
تو که نمی پرسی...
خودم می گویم:
فقط گاهی چیزی از ته قلبم می جوشد و..
تا چشم هایم بالا می آید....
آن هم چیزی نیست.
" جاده "
چقدر بی رحم و طولانی میشود
وقتی میفهمد ؛
کسی در مسیر تنهاست....
به زخم هایم خیره نشو !
با نگاهت به آتش میکشی وفاداریم را !
روی قبـــرم بنویسید:
" موریانه ها زهرمارتان باد "
این تـَـن کــه می خورید پـُـر از حسرتهای شیرین بود ...
بلافاصله پس از مرگم
مرا به خاک نسپارید!
دوستانم عادت دارند
همیشه دیر بیایند!
بستی تو تا بار سفر از خونه ی ما
خاموش و سرده بی تو این کاشونه ی ما
رفتی سفر ای بی خبر از ماتم دل
جای تو غم شد همدم و همخونه ی ما
هر جا میرم یادت همیشه هرگز ازم جدا نمیشه
هر چند که این سفر کوتاهه اما دلم رضا نمیشه
بيا جاهايمان را با هم عوض کنيم ....
دلم لک زده براي اينکه کسي عاشقم باشد...
در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان.
خواستم که دیگه دلتنگت نباشم
اما قطره اشکی که رو گونم سر خورد بهم فهموند
که هیچوقت نمیتونم
نمیری از یادم
روحـــم مـی خواهد بــرود یک گوشــه بنشــیند…
پشتـــش را بکنـــد به دنیــــا ؛
پاهایش را بغــــل کنـــد و بلنـــد بلنـــد بگوید :
من دیگر بـــــازی نمـــی کنـــم
خستــــــــــــــــــــــ ـــــــه ام….
کم کم یاد خواهی گرفت …
تفاوت ظریف میان
نگه داشتن یک ” دست ” و زنجیر کردن یک ” روح” را …
اینکه عشق تکیه کردن نیست !!!
و رفاقت اطمینان خاطر !!!
یاد میگیری که بوسه ها قرار داد نیستند !!!
کم کم یاد میگیری باید باغ خودت را پرورش دهی !!!
به جای آنکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد !!!
یادمیگیری که میتوانی محکم باشی !!!!
پای هر خداحافظی یاد میگیری که خیلی می ارزی …!!!
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
خستهتر از صدای من، گریهی بیصدای تو
حیف که مانده پیش من، خاطرهات به جای تو
به ادامه مطلب مراجعه كنيد
تعداد صفحات : 271