اسیر فصل خزان گردد عمر آن کس که…
دمی اسیر اشک کند چشم مهربان تو را…
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
کفشی که بندش را خودش میبندد | 1 | 95 | vahidabasi |
پاسخ به سوالات شما | 0 | 271 | donyayeazoleh |
استاتوس های طنز و خنده دار فیسبوک | 1 | 553 | nafs19 |
طنز مثلا الکی... | 1 | 483 | nafs19 |
مپ وار و فارمینگ ( منابع ) تان هال 8شت | 0 | 335 | admin |
گاهی وقتی … | 0 | 561 | forum-admin |
غصه مرا خورد … | 0 | 425 | forum-admin |
اوج قصه … | 0 | 364 | forum-admin |
دوستَــــت دارم | 0 | 584 | forum-admin |
کَـــــر شدم !!! | 0 | 420 | forum-admin |
اسیر فصل خزان گردد عمر آن کس که…
دمی اسیر اشک کند چشم مهربان تو را…
اونقدر که فکرشو میکنی دوست ندارم…
چون اونقدر دوست دارم که فکرشو نمیکنی…
خدایا بر لبم لبخند اگر باشد…
اندرون سینه اندوهی فراوان است..
خوب می دانی، که این لبخندهای تلخ…
به کامم هیچ شیرینی نمی بخشد..
خداوندا تو آگاهی ز پندارم…
تو فقط قـــــــــــــرار بگذار…
هــر جـای دنـیـا کـِه بـاشی به دیـدارتــو خـواهـم آمد
چـمـدان خـاطــره ها را هَم خواهـم آورد..
فاصله خط عابر پیاده ندارد
دست مرا بگیر و از آن رد کن
قرار دیدار ما هر نیمه شب
خیالت که نمی گذارد بخوابم
هزار بار آمدم خطت بزنم از قلبم
خود خودت را
یادت را
اسمت را
اما…
فقط قلبم پر شد از خط خطی های عاشقانه…
حوصله ام برفی ست!
با یک عالمه قندیل دلتنگی,
از گوشه های دلم آویزان!
آهای!
کافی ست ” کمی “ها کنی که ” آب”شوم!…
کاش میدانستم جه کسی سرنوشت را برایم بافت
ان وقت به او می گفتم :
یقه را ان قدر تنگ بافته ای که بغض هایم رانمیتوانم فرو دهم.
کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت
نوبت به ما که رسید قلم افتاد…
دیگر هیچ ننوشت!
خط تیره گذاشت و گفت:
تو باش اسیر سرنوشت…
انگشتانم که لای ورق های دیوان حافظ میرود
دست دلم میلرزد!
اما به خواجه میسپارم تا امید را از دلم نگیرد
دلم میخواهد همیشه بگوید
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور!
تعداد صفحات : 2