همه چیز از یک بطری بازی شروع شد....
کمی بعد از نیمه شب...!
روی یک میز شش نفره همه مست وخراب...!
بطری چرخید،چرخید وچرخید...!
همه چشمها به چرخشش بود...!
حرکتش کم شد کم تر وکم تر...!
تا بالاخره ایستاد...!
سرش به طرف من بود به هر حال من باید اطاعت میکردم...!
با چشم سر تا انتتهای بطری رو طی کردم...!
آخرش رسید به اون...!
نگاهم کرد وخندید...!
بلند میخندید...!
دلیل خنده هاش نمیفهمیدم تا اینکه ساکت شد وخیره به من...!
به لباش چشم دوخته بودممنتظر اینکه بگه...!
رودستات راه برو یاصورتت باسس بشور...!
یا یچیزی مثل همینا...!
که یهو روی میز کوبید وابروهاش توهم کرد...!
گفت:حکــــــم...!
عاشقم شو...!
و من باید عمل میکردم این قانون بازی بود...!